بخش سی و سوم در مصیبت نامه عطار نیشابوری

سالک جان بر لب دل پر نیاز
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
خواند داود پیامبر شست سال
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گفت محمود آن خدیو کامگار
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
بود جامی لعل در دست ایاس
قیمت او برتر از حد و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش
بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هرکسش میگفت ای شوریده رای
قیمت این کس نداند جز خدای
بود آن دیوانهٔ از عشق مست
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
بود اندر خدمت سلطان کسی
کرده بود او خدمت سلطان بسی
خواندش یک روز شاه حق شناس
گفت کردی خدمت ما بی قیاس
چون تو حاجتمندی و من پادشاه
هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه
گفت چون حاضر بوددربار عام
هم وزیر و هم امیر و هم امام
عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
موسی عمران همی شد سوی طور
زاهدی را دید در ره غرق نور
گفت ای موسی بگو با کردگار
کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار
بعد از آن چون شد از آنجا دورتر
عاشقی را دید ازو مخمور تر
گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست
دوستدار تست توداریش دوست
عشق لقمان سرخسی زور کرد
سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار
کرد چوبی نیز در دست استوار
گفت خواهم شد بجنگ امروز من
بو که یکباری شوم پیروز من
با دلی پر شور میشد همچنان
عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان