1 بود سلطان را زنی همسایهٔ کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
2 لشکر عشقش درآمد بی قیاس شد بصد دل عاشق روی ایاس
3 از وصالش ذرهٔ بهره نداشت ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
4 روز و شب از عشق او میسوختی گه فرو مردی و گاه افروختی
1 لشکر محمود نیرو یافتند در ظفر یک طفل هندو یافتند
2 طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
3 آخرش بردند پیش شهریار عاشق او گشت شاه نامدار
4 همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشکیفت از دیدار او
1 شد جوانی پیش پیری نامدار دید او را کرده در کنجی قرار
2 بود تنها هیچکس با او نبود یک نفس یک همنفس با او نبود
3 گفت تنها مینگردی تنگدل پیر گفتش ای جوان سنگدل
4 با خدای خویش دایم در حضور چون توان شد تنگدل از پیش دور