1 گفت بوسعد آن امام ارنبی مجلسی میگفت از قول نبی
2 ره زده از در درآمد قافله ترک کرده حج دلی پر مشغله
3 آمدند آن جمع بهر زاد راه بر در مجلس که ما را زاد خواه
4 زانکه ما را ره زدند و کاروان در ره حج بازگشتیم از میان
1 پور ادهم کو دلی بیخویش داشت قرب صداشهب در آخور بیش داشت
2 گرچه دارالملک حکمش بلخ شد بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد
3 جان شیرینش که پر تعظیم بود یافت قلب بلخ کابراهیم بود
4 چون غم فقرش درآمد شاد شد فقر چون دید از همه آزاد شد
1 آن جوانی بود الحق بی خبر رفت پیش شیخ حلوائی مگر
2 گفت من عمری بخون گردیدهام بی سر و بن سرنگون گردیدهام
3 هم ریاضتها کشیدم بیشمار هم شب و هم روز بودم بیقرار
4 نه بدیدم هیچ در عمری دراز نه رسیدم من بهیچی مانده باز
1 بندهٔ را امتحان میکرد شاه خواند یک روزیش پیش خود پگاه
2 گفت این دم دامن من بر سرآر با من از یک جیب آنگه سربرآر
3 تا چو با من یک گریبانت بود هرچه آن من بود آنت بود
4 چون میان ما یکی حاصل شود گر خیالست ازدوئی باطل شود
1 آن یکی در پیش شیر دادگر ذم دنیا کرد بسیاری مگر
2 حیدرش گفتا که دنیا نیست بد بد توئی زیرا که دوری از خرد
3 هست دنیا بر مثال کشتزار هم شب و هم روز باید کشت و کار
4 زانکه عز و دولت دین سر بسر جمله از دنیاتوان برد ای پسر
1 سالک آمد پیش آدم خون فشان تاازان دم یابد از آدم نشان
2 گفت ای بنیاد فطرت ذات تو دو جهان پر شور ذریات تو
3 تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی اصل کرمنا بنی آدم توئی
4 در زمین و آسمان لشکر تراست جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست
1 شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع میشد اندر شارعی با جمع شرع
2 بود آن وقتی نظام الملک خرد اطلسش مییافتند او زیر برد
3 با گروهی کودکان بیخبر گوی میزد در میان رهگذر
4 شیخ را با قوم چون از دور دید از میان رهگذر یکسو دوید
1 سائلی پرسید از آن شوریده حال گفت اگر نام مهین ذوالجلال
2 میشناسی بازگوی ای مرد نیک گفت نانست این بنتوان گفت لیک
3 مرد گفتش احمقی و بی قرار کی بود نام مهین نان شرم دار
4 گفت در قحط نشابور ای عجب میگذشتم گرسنه چل روز و شب
1 ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال کز کجا سازی تو قوتی حسب حال
2 گفت از روزی دهنده بازپرس روزیم او میدهد زو راز پرس
3 چون بظاهر روزیئی بینی حلال میمکن از باطن روزی سؤال
4 ترک جان پاک هر روزی کنی تا زجائی چارهٔ روزی کنی