1 گشت محمود و ایاز دلنواز هردو در میدان غزنین گوی باز
2 هر دو با هم گوی تنها باختند گوی همچون عشق زیبا باختند
3 گاه این یک اسب تاخت و گاه آن گاه این یک گوی باخت و گاه آن
4 ز ارزوی آن غلام و پادشاه گشت چوگان آسمان و گوی ماه
1 سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ رفت پیش آدمی با عیش تنگ
2 گفت ای خورشید بینش آمده قطب کل آفرینش آمده
3 قابل بار امانت آمدی در امانت بی خیانت آمدی
4 این جهان را وان جهان را سروری وی عجب تو خود ز هر دو برتری
1 چون ایاز از چشم بدرنجور شد عاقبت از چشم سلطان دور شد
2 ناتوان بر بستر زاری فتاد در بلا و رنج و بیماری فتاد
3 چون خبر آمد بمحمود از ایاس خادمی را خواند شاه حق شناس
4 گفت میرو تا بنزدیک ایاز پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
1 کودکی بود از جمالش بهرهٔ مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ
2 از لطافت وز ملاحت وز خوشی وز سراندازی بتیغ سرکشی
3 آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت
4 عاشقیش افتاد همچون سنگ رست در کمال عشق چون معشوق جست
1 گفت روزی پادشاه عصر خویش بر کنار بام شد بر قصر خویش
2 کودکی را دید زیبا و لطیف مشت میزد سخت پیری را ضعیف
3 زیر قصر آمد وزو پرسید حال کز چه او را میدهی این این گوشمال
4 گفت او را میبباید زد بسی تا نیارد کرد این دعوی کسی
1 صوفئی میرفت و جانی پرغمش پای بازی زد قفائی محکمش
2 چون قفای سخت خورد آنجایگاه کرد آن صوفی مگر از پس نگاه
3 مرد گفت از چه ز پس نگرندهٔ کاینت باید خورد تا تو زندهٔ