1 آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال گر کند در دشت حشر از من سؤال
2 کای فرو مانده چه آوردی ز راه گویم از زندان چه آرند ای اله
3 غرق ادبارم ز زندان آمده پای و سر گم کرده حیران آمده
4 باد در کف خاک درگاه توم بنده و زندانی راه توم
1 در رهی میرفت پیری راهبر دید از روحانیان خلقی مگر
2 بود نقدی سخت رایج در میان میربودند آن ز هم روحانیان
3 پیر کرد آن قوم را حالی سؤال گفت چیست این نقد برگویید حال
4 مرغ روحانیش گفت ای پیرراه دردمندی میگذشت این جایگاه
1 چون سلیمان کرد با چندان کمال پیش موری لنگ از عجز آن سؤال
2 گفت برگوی ای ز من آغشتهتر تا کدامین گل به غم به سر شسته
3 داد آن ساعت جوابش مور لنگ گفت خشت واپسین در گور تنگ
4 واپسین خشتی که پیوندد به خاک منقطع گردد همه اومید پاک