1 صوفیی میرفت چون بیحاصلی زد قفای محکمش سنگین دلی
2 با دلی پر خون سر از پس کرد او گفت آنک از تو قفایی خورد او
3 قرب سی سالست تا او مرد و رفت عالم هستی به پایان برد و رفت
4 مرد گفتش ای همه دعوی نه کار مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
1 عاشقی روزی مگر خون میگریست زو کسی پرسید کین گریه زچیست
2 گفت میگویند فردا کردگار چون کند تشریف رویت آشکار
3 چل هزاران سال بدهد بردوام خاصگان قرب خود را بار عام
4 یک زمان زانجا به خود آیند باز در نیاز افتند، خو کرده به ناز
1 یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند
2 جمله میگفتند میباید یکی کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
3 شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضاء قصر یافت از شمع نور
4 بازگشت و دفتر خود بازکرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
1 یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز با مریدی گفت دایم در گداز
2 تا چو اندر عشق بگدازی تمام پس شوی از ضعف چون مویی مدام
3 چون شود شخص تو چون مویی نزار جایگاهی سازدت در زلف یار
4 هرک چون مویی شود در کوی او بی شک او مویی شود در موی او
1 بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا
2 عین وادی فراموشی بود لنگی و کری و بیهوشی بود
3 صد هزاران سایهٔ جاوید تو گم شده بینی ز یک خورشید تو
4 بحرکلی چون بجنبش کرد رای نقشها بر بحر کی ماند بجای
1 پادشاهی ماه وش، خورشید فر داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
2 کس به حسن او پسر هرگز نداشت هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
3 خاک او بودند دلبندان همه بندهٔ رویش خداوندان همه
4 گر به شب از پرده پیدا آمدی آفتابی نو به صحرا آمدی
1 پاک دینی کرد از نوری سؤال گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
2 گفت ما را هر دو دریا نار و نور میبباید رفت راه دور دور
3 چون کنی این هفت دریا باز پس ماهیی جذبت کند در یک نفس
4 ماهیی کز سینه چون دم برکشید اولین و آخرین را درکشید