1 شیخ نصرآباد را بگرفت درد کرد چل حج بر توکل اینت مرد
2 بعد از آن موی سپید و تن نزار برهنه دیدش کسی با یک از ار
3 دل دلش تابی و در جانش تفی بسته زناری و بگشاده کفی
4 آمده نه از سر دعوی و لاف گرد آتش گاه گبری در طواف
1 بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت
2 هر نفس اینجا چو تیغی باشدت هر دمی اینجا دریغی باشدت
3 آه باشد، درد باشد، سوز هم روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
4 ازبن هر موی این کس نه به تیغ میچکد خون مینگارد ای دریغ
1 خسروی کافاق در فرمانش بود دختری چون ماه در ایوانش بود
2 از نکویی بود آن رشک پری یوسف و چاه و زنخدان بر سری
3 طرهٔ او صد دل مجروح داشت هر سرمویش رگی با روح داشت
4 ماه رویش مثل فردوس آمده وانگه از ابروش در قوس آمده
1 نو مریدی بود دل چون آفتاب دید پیر خویش را یک شب به خواب
2 گفت از حیرت دلم در خون نشست کار تو برگوی کانجا چون نشست
3 در فراقت شمع دل افروختم تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
4 من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی کار تو چونست آنجا، بازگوی
1 مادری بر خاک دختر میگریست راه بینی سوی آن زن بنگریست
2 گفت این زن برد از مردان سبق زانک چون ما نیست و میداند به حق
3 کز کدامین گم شده ماندست دور وز که افتادست زین سان نا صبور
4 فرخ او چون حال میداند که چیست داند او تا بر که میباید گریست
1 صوفیی میرفت، آوازی شنید کان یکی میگفت گم کردم کلید
2 که کلیدی یافتست این جایگاه زانک دربستست این بر خاک راه
3 گر در من بسته ماند، چون کنم غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم
4 صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش در چو میدانی برو، گو بسته باش