1 گفت آن دیوانه را مردی عزیز چیست عالم، شرح ده این مایه چیز
2 گفت هست این عالم پر نام و ننگ همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
3 گر به دست این نخل میمالد یکی آن همه یک موم گردد بیشکی
4 چون همه مومست و چیزی نیز نیست رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست
1 رفت پیش بوعلی آن پیر زن کاغذی زر برد کین بستان ز من
2 شیخ گفتش عهد دارم من که نیز جز ز حق نستانم از کس هیچچیز
3 پیرزن در حال گفت ای بوعلی از کجا آوردی آخر احولی
4 تو درین ره مرد عقد و حل نهای چند بینی غیر اگر احول نهای
1 از قضا افتاد معشوقی در آب عاشقش خود را درافکند از شتاب
2 چون رسیدند آن دو تن با یک دگر این یکی پرسید از آن کای بیخبر
3 گر من افتادم در آن آب روان از چه افکندی تو خود را در میان
4 گفت من خود را در آب انداختم زانک خود را از تو مینشناختم
1 گفت لقمان سرخسی کای اله پیرم و سرگشته و گم کرده راه
2 بندهای کو پیر شد شادش کنند پس خطش بدهند و آزادش کنند
3 من کنون در بندگیت ای پادشاه همچو برفی کردهام موی سیاه
4 بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
1 گفت روزی فرخ و مسعود بود روز عرض لشگر محمود بود
2 شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
3 شد بر او هم ایاز و هم حسن هر سه میکردند عرض انجمن
4 بود روی عالم از پیل و سپاه همچو از مور و ملخ بگرفته راه
1 بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت
2 رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند
3 گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی
4 چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام