1 چون خلیل الله درنزع اوفتاد جان به عزرائیل آسان مینداد
2 گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه
3 حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
4 جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ
1 خواجهای از خان و مان آواره شد وز فقاعی کودکی بیچاره شد
2 شد ز فرط عشق سودایی ازو گشت سر غوغای رسوایی ازو
3 هرچ او را بود اسباب و ضیاع میفروخت و میخرید از وی فقاع
4 چون نماندش هیچ، بس درویش شد عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
1 در عجم افتاد خلقی از عرب ماند از رسم عجم او در عجب
2 در نظاره میگذشت آن بیخبر بر قلندر راه افتادش مگر
3 دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن هر دو عالم باخته بی یک سخن
4 جمله کم زن مهره دزد پاک بر در پلیدی هریک از هم پاک تر
1 بعد ازین وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کانجا رسید
2 کس درین وادی به جز آتش مباد وانک آتش نیست عیشش خوش مباد
3 عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود
4 عاقبت اندیش نبود یک زمان در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان
1 بود عالی همتی صاحب کمال گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
2 از قضا معشوق آن دل داده مرد شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
3 روز روشن بر دلش تاریک شد مرگش از دور آمد و نزدیک شد
4 مرد عاشق را خبر دادند از آن کاردی در دست میآمد دوان
1 اهل لیلی نیز مجنون را دمی در قبیله ره ندادندی همی
2 داشت چوپانی در آن صحرا نشست پوستی بستد ازو مجنون مست
3 سرنگون شد، پوست اندر سرفکند خویشتن را کرد همچون گوسفند
4 آن شبان را گفت بهر کردگار در میان گوسفندانم گذار
1 گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی این سخن شد فاش در هر مجلسی
2 چون سواره گشتی اندر ره ایاس میدویدی آن گدای حق شناس
3 چون به میدان آمدی آن مشک موی رند هرگز ننگرستی جز بگوی
4 آن سخن گفتند با محمود باز کان گدایی گشت عاشق بر ایاز