1 دید مجنون را عزیزی دردناک کو میان ره گذر میبیخت خاک
2 گفت ای مجنون چه میجویی چنین گفت لیلی را همیجویم یقین
3 گفت لیلی را کجا یابی ز خاک کی بود در خاک شارع در پاک
4 گفت من میجویمش هر جا که هست بوک جایی یک دمش آرم به دست
1 گفت چون حق میدمید این جان پاک در تن آدم که آبی بود و خاک
2 خواست تا خیل ملایک سر به سر نه خبر یابند از جان نه اثر
3 گفت ای روحانیان آسمان پیش آدم سجده آرید این زمان
4 سرنهادند آن همه بر روی خاک لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
1 چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صدتعب
2 صد بلا در هر نفس اینجا بود طوطی گردون، مگس اینجا بود
3 جد و جهد اینجات باید سالها زانک اینجا قلب گردد کارها
4 ملک اینجا بایدت انداختن ملک اینجا بایدت در باختن
1 وقت مردن بود شبلی بیقرار چشم پوشیده دلی پرانتظار
2 در میان زنار حیرت بسته بود بر سر خاکستری بنشسته بود
3 گه گرفتی اشک در خاکستر او گاه خاکستر بکردی بر سر او
4 سایلی گفتش چنین وقتی که هست دیدهای کس را که او زنار بست
1 شیخ مهنه بود در قبضی عظیم شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم
2 دید پیری روستایی را ز دور گاو میبست و ازو میریخت نور
3 شیخ سوی او شد و کردش سلام شرح دادش حال قبض خود تمام
4 پیر چون بشنید گفت ای بوسعید از فرود فرش تا عرش مجید
1 یوسف همدان، امام روزگار صاحب اسرار جهان، بینای کار
2 گفت چندانی که از بالا و پست دیده ور میبنگرد در هرچ هست
3 هست یک یک ذره یعقوب دگر یوسف گم کرده میپرسد خبر
4 درد باید در ره او انتظار تا درین هر دو برآید روزگار
1 بیخودی میگفت در پیش خدای کای خدا آخر دری بر من گشای
2 رابعه آنجا مگر بنشسته بود گفت ای غافل کی این در بسته بود
1 یک شبی محمود میشد بیسپاه خاک بیزی دید سر بر خاک راه
2 کرده بد هر جای کوهی خاک بیش شاه چون آن دید، بازو بند خویش
3 در میان کوه خاک او فکند پس براند آنگاه چون بادی سمند
4 پس دگر شب باز آمد شهریار دید او را همچنین مشغول کار
1 شیخ مهنه بود در قبضی عظیم شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم
2 دید پیری روستایی را ز دور گاو میبست و ازو میریخت نور
3 شیخ سوی او شد و کردش سلام شرح دادش حال قبض خود تمام
4 پیر چون بشنید گفت ای بوسعید از فرود فرش تا عرش مجید