1 گفت چون اسکندر آن صاحب قبول خواستی جایی فرستادن رسول
2 چون رسد آخر خود آن شاه جهان جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
3 پس بگفتی آنچ کس نشنوده است گفتی اسکندر چنین فرموده است
4 در همه عالم نمیدانست کس کین رسول اسکندر است آنجا و بس
1 پادشاهی بود بس صاحب جمال در جهان حسن بیمثل و مثال
2 ملک عالم مصحف اسرار او در نکویی آیتی دیدار او
3 میندانم هیچ کس آن زهره یافت کو تواند از جمالش بهره یافت
4 روی عالم پر شد از غوغای او خلق را از حد بشد سودای او
1 چون ایاز از چشم بد رنجور شد عافیت از چشم سلطان دور شد
2 ناتوان بر بستر زاری فتاد در بلا و رنج و بیماری فتاد
3 چون خبر آمد به محمود از ایاس خادمی را خواند شاه حق شناس
4 گفت میرو تا به نزدیک ایاز پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز
1 بعد از آن مرغان دیگر سر به سر عذرها گفتند مشتی بیخبر
2 هر یکی از جهل عذری نیز گفت گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت
3 گر بگویم عذر یک یک با تو باز دار معذورم که میگردد دراز
4 هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ این چنین کس کی کند عنقا به چنگ