1 حقهای زر داشت مردی بیخبر چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
2 بعد سالی دید فرزندش به خواب صورتش چون موش و دو چشمش پر آب
3 پس در آن موضع که زر بنهاده بود موشی اندر گرد آن میگشت زود
4 گفت فرزندش کزو کردم سؤال کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
1 کوف آمد پیش چون دیوانهای گفت من بگزیدهام ویرانهای
2 عاجزیام در خرابی زاده من در خرابی میروم بیباده من
3 گرچه معموری بسی خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم
4 هرک در جمعیتی خواهد نشست در خرابی بایدش رفتن چو مست