1 دیدهور مردی به دریا شد فرود گفت ای دریا چرا داری کبود
2 جامهٔ ماتم چرا پوشیدهای نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای
3 داد دریا آن نکو دل را جواب کز فراق دوست دارم اضطراب
4 چون ز نامردی نیم من مرد او جامه نیلی کردهام از درد او
1 پس درآمد زود بوتیمار پیش گفت ای مرغان من و تیمار خویش
2 بر لب دریاست خوشتر جای من نشنود هرگز کسی آوای من
3 از کم آزاری من هرگز دمی کس نیازارد ز من در عالمی
4 بر لب دریا نشینم دردمند دایما اندوهگین و مستمند