1 پاک رایی بود بر راه صواب یک شبی محمود را دید او به خواب
2 گفت ای سلطان نیکو روزگار حال تو چون است در دارالقرار
3 گفت تن زن خون جان من مریز دم مزن چه جای سلطان است خیز
4 بود سلطانیم پندار و غلط سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
1 پیش جمع آمد همای سایه بخش خسروان را ظل او سرمایه بخش
2 زان همای بس همایون آمد او کز همه در همت افزون آمد او
3 گفت ای پرندگان بحر و بر من نیم مرغی چو مرغان دگر
4 همت عالیم در کار آمدست عزلت از خلقم پدیدار آمدست