1 هیچ گوهر را نبود آن سروری کان سلیمان داشت در انگشتری
2 زان نگینش بود چندان نام و بانگ و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ
3 چون سلیمان کرد آن گوهر نگین زیر حکمش شد همه روی زمین
4 چون سلیمان ملک خود چندان بدید جملهٔ آفاق در فرمان بدید
1 کبک بس خرم خرامان در رسید سرکش و سرمست از کان در رسید
2 سرخ منقار وشی پوش آمده خون او از دیده در جوش آمده
3 گاه میبرید بیتیغی کمر گاه میگنجید پیش تیغ در
4 گفت من پیوسته در کان گشتهام بر سر گوهر فراوان گشتهام