1 زو یکی پرسید کای صاحب قبول تو چه میگویی ز یاران رسول
2 گفت من از حق نمیآیم به سر کی توانم داد از یاران خبر
3 گرنه در حق جان و دل گم دارمی یک نفس پروای مردم دارمی
4 آن نه من بودم که در سجده گهی خار در چشمم شکست اندر رهی
1 مصطفا جایی فرود آمد به راه گفت آب آرند لشگر را ز چاه
2 رفت مردی بازآمد پر شتاب گفت پر خونست چاه و نیست آب
3 گفت پنداری ز درد کار خویش مرتضی در چاه گفت اسرار خویش
4 چاه چون بشنید آن تابش نبود لاجرم چون تو شدی آبش نبود
1 ای گرفتار تعصب مانده دایما در بغض و در حب مانده
2 گر تو لاف از عقل و از لب میزنی پس چرا دم در تعصب میزنی
3 در خلافت میل نیست ای بیخبر میل کی آید ز بوبکر و عمر
4 میل اگر بودی در آن دو مقتدا هر دو کردندی پسر را پیشوا
1 خورد بر یک جایگه روزی بلال بر تن باریک صد چوب و دوال
2 خون روان شد زو ز چوب بیعدد هم چنان میگفت احد میگفت احد
3 گر شود در پای خاری ناگهت حب و بغض کس نماند در رهت
4 آنک او در دست خاری مبتلاست زو تصرف در چنان قومی خطاست
1 گر علی بود و اگر صدیق بود جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
2 چون بسوی غار میشد مصطفا خفت آن شب بر فراشش مرتضا
3 کرد جان خویشتن حیدر نثار تابماند جان آن صدر کبار
4 پیش یار غار، صدیق جهان هم برای جان او در باخت جان
1 سید عالم بخواست از کردگار گفت کار امتم با من گذار
2 تا نیابد اطلاعی هیچ کس بر گناه امت من یک نفس
3 حق تعالی گفتش ای صدر کبار گر ببینی آن گناه بیشمار
4 تو نداری تاب آن حیران شوی شرم داری وز میان پنهان شوی
1 چون عمر پیش اویس آمد به جوش گفت افکندم خلافت در فروش
2 این خلافت گر خریداری بود میفروشم گر به دیناری بود
3 چون اویس این حرف بشنید از عمر گفت تو بگذار و فارغ در گذر
4 تو بیفکن، هرک راباید، ز راه باز برگیرد شود در پیشگاه
1 چونک آن بدبخت آخر از قضا ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
2 مرتضی را شربتی کردند راست مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
3 شربت او را ده نخست آنگه مرا زانک او خواهد بدن هم ره مرا
4 شربتش بردند او گفت اینت قهر حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر