1 کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
2 زنبورهای نور ز گردش گریخته
3 در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
4 گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته
5 کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
6 پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
7 آن روز ، میهمان درختان کوچه بود
8 تا بشنود راز خود از فال روشنش
9 در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت
10 هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد
11 او دست های یک یکشان را کنار زد
12 چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
13 آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
14 شب را ز لابلای درختان صدا زدند
15 از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها
16 گویی هزار چلچله را در هوا زدند
17 شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
18 هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود
19 هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
20 کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود
21 (اشعار نادر نادرپور)
22 چون پوپکی که می رمد از زردی غروب
23 تا از دیار شب بگریزد به شهر روز
24 خورشید هم گریخته است از دیار شب
25 اما پرش به خون شفق می خورد هنوز
26 من نیز پوپکم
27 من نیز از غروب غم بی امید خویش
28 خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز
29 اما شب است و دفتر زرکوب آسمان
30 با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها
31 از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز
32 من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش
33 خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب
34 این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است
35 رنگین شده ست بال من از خون آفتاب
36 در چشم من ، غبار شب و دانه های شن
37 پرکرده جای خواب فراموش گشته را
38 من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش
39 در پشت سر گذاشته یاد گذشته را
40 کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
41 از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
42 ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
43 پرواز را به نام تو آغاز می کنم
44 (اشعار نادر نادرپور)
45 عقاب پیر نگون بخت آفتابم من
46 که شعله های شفق سوخت شاهبالم را
47 درین کویر بلا کیست تا تواند راند
48 ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را
49 چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم
50 که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم
51 چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام
52 که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم
53 من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد
54 که دستی از بدن گرم شب بریده مرا
55 من آسمان شبم در حباب سربی ابر
56 که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا
57 دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست
58 چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن
59 چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده
60 در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن
61 تبی نماند که در من عطش برانگیزد
62 عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود
63 چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد
64 شبی که در نفسش گرمی نوازش بود
65 کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب
66 تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد
67 جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد
68 که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد
69 شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم
70 نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست
71 دلم به پرتو غمناک ماه خرسند است
72 که در غبار افق ، برق آفتابی نیست
73 (اشعار نادر نادرپور)
74 در آن شهر تاریک از یاد رفته
75 که ویران شد از فتنه ی روزگاران
76 شبی بر ستون بسته ای دید سعدی
77 که نامش نپرسید از رهگذاران
78 چو ماری که بر دوش ضحک خفته
79 گره خورده زنجیر بر بازوانش
80 عطش ، آتش افشانده در تار و پودش
81 غضب ، لرزه افکنده در زانوانش
82 گذر کرد و از او نپرسید سعدی
83 که ای مرد برگشته ایام چونی ؟
84 ندانست کاین بر ستون بسته هر شب
85 چو فرهاد نالیده در بیستونی
86 ندانست سعدی که این مرد تنها
87 ز روز ازل بر ستون بسته بوده
88 ندانست کز روزگاران پیشین
89 همه شب پریشان و دلخسته بوده
90 بسا کس که از گردش آسمان
91 درین خاکدان زاده و درگذشته
92 ولی این نگون بخت ، بر جای مانده
93 چو سنگی که سیلابش از سر گذشته
94 شگفتا ! که این مرد شوریده خاطر
95 ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را
96 نه تقدیر او بند بر پای او زد
97 که در دست خود داشت تقدیر خود را
98 من آن بر ستون بسته ی شوربختم
99 که بازیچه ی دست بیداد خویشم
100 مگر شعر ، زنجیر فریاد من شد
101 که خودش بر ستون بست فریاد خویشم
102 (اشعار نادر نادرپور)
103 تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
104 چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
105 صدا در سینه ام چون آه می لرزد
106 چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
107 قلم در دست من بیگاه می لرزد
108 نمی دانم چه باید گفت
109 نمی دانم چه باید کرد
110 به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
111 سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
112 چنین گفتم در آن نامه
113 اگر چرخ فلک باشد حریرم
114 ستاره سر به سر باشد دبیرم
115 هوا باشد دوات و شب سیاهی
116 حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
117 نویسند این دبیران تا به محشر
118 امید و آرزوی من به دلبر
119 به جان من که ننویسند نیمی
120 مرا در هجر ننماید بیمی
121 من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
122 ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
123 ولی امروز می دانم
124 نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
125 نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
126 دوات شب نمی اید به کار من
127 نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
128 حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
129 سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
130 حروف از اشک خواهم ساخت
131 مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
132 (اشعار نادر نادرپور)
133 ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت
134 عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست
135 گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم
136 اما چه توبه ها که درین آرزو شکست
137 گویی مرا برای تو زادند و آسمان
138 دیگر ترا نخواست که از من جدا کند
139 دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم
140 گوش گران به ناله ی من آشنا کند
141 سوگند من به ترک تو بشکست بارها
142 اما طلسم طالع من ناشکسته ماند
143 ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم
144 پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند
145 کنون درین نشیب بلاخیز عمر من
146 کز زندگی به جانب مرگم کشیده است
147 دیگر مرا امید رها کردن تو نیست
148 زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است
149 تنها تویی که در خم این راه پر هراس
150 خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم
151 دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی
152 آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم
153 (اشعار نادر نادرپور)
154 او بود ، او که زندگیم را تباه کرد
155 او بود کانچه بود به باد فنا سپرد
156 او بود کانچه در دل من خانه کرده بود
157 از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد
158 او بود ، او که زندگیم را به خون کشید
159 وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد
160 چون آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی
161 خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد
162 گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم
163 اما خدا نخواست ، دریغا ! خدا نخواست
164 وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست
165 بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست
166 دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود
167 آری ، جز این نبود که پابند او شوم
168 چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت
169 از لب برون نیامده در دل فروشوم
170 کنون من و خیال من و انتظار من
171 وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست
172 گر بایدم گریختن از چنگ این خیال
173 جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست
174 (اشعار نادر نادرپور)