1 شبی آرام چون دریا بی جنبش
2 سکون ساکت سنگین سرد شب
3 مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
4 دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
5 من اما دیگر از هر خواب بیزارم
6 حرامم باد خواب و راحت و شادی
7 حرامم باد آسایش
8 من امشب باز بیدارم
9 میان خواب و بیداری
10 سمند خاطراتم پای می کوبد
11 به سوی روزگار کودکی
12 دوران شور و شادمانیها
13 خوشا آن روزگار کامرانیها
14 به چشمم نقش می بندد
15 زمانی دور همچون هالۀ ابهام ناپیدا
16 در آن رؤیا
17 به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
18 منم آن کودک آرام
19 تهی دل از غم ایام
20 ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
21 در آن دوران
22 نه دل پر کین
23 نه من غمگین
24 نه شهر این گونه دشمنکام
25 دریغ از کودکی
26 آن دوره آرامش و شادی
27 دریغ از روزگار خوب آزادی
28 سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
29 نه دیگر مام
30 نه شهر آرام
31 دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
32 و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
33 تو اما مادر من مادرناکام
34 دلت خرم روانت شاد
35 که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
36 و جز روح تو این روح ز بند آزاد
37 مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
38 نبودم این چنین تنها
39 و ما در دل شبها
40 برایم داستان می گفت
41 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
42 و من خاموش
43 سراپا گوش
44 و با چشمان خواب آلود در پیکار
45 نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
46 در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
47 در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت
48 زمانی دور
49 در ایرانشهر
50 همه در بیم
51 نفس در تنگنای سینه ها محبوس
52 همه خاموش
53 و هر فریاد در زنجیر
54 و پای آرزو در بند
55 هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
56 فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش
57 و باد سرد
58 چونان کولی ولگرد
59 به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد
60 وبا خشمی خروشان
61 شعلۀ روشنگر اندیشه را می کشت
62 شب تاریک را تاریکتر می کرد
63 نه کس بیدار
64 نه کس را قدرت گفتار
65 همه در خواب
66 همه خاموش
67 به کاخ اندر
68 که گرداگرد آن را برج و بارو
69 تا دل قیرگون دریای وارون بود
70 نشسته اژدهک دیوخو
71 بر روی تخت خویشتن هشیار
72 مبادا کس شود بیدار
73 لبانش تشنۀ خون بود
74 نمانده دور
75 ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش
76 لبش را می فشرد آهسته با دندان
77 غمین پژمان
78 چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت
79 جز اینم آرزویی نیست
80 که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را
81 ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را
82 اردویسور آناهیتا
83 که نیک است او
84 که پاک است او
85 که در نفرت ز خوی اژدهک است او
86 در آن دوران در ایرانشهر
87 همه روزش چو شبها تار
88 همه شبها ز غم سرشار
89 نه در روزش امیدی بود
90 نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
91 نه یک دل در تمام شهر شادان بود
92 خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر
93 مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
94 جوانان را به سر شوری است توفانزا
95 امید زندگی در دل
96 ز بند بندگی بیزار
97 و این را اژدهک پیر می دانست
98 از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
99 کلاغان سیه
100 این فوج پیش آهنگ شام تار
101 فراز شهر با آواز ناهنجار
102 رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
103 زمین رخت عزای خویش می پوشید
104 زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
105 فرو افتاده در طشت افق خورشید
106 میان طشت خون خورشید می جوشید
107 سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
108 شبانگاهان به گل میخ زمان
109 شولای شوم خویش می آویخت
110 و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
111 در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
112 چراغ کلبه ها خاموش
113 در این خاموش شب اما
114 درون کورۀ آهنگری یک شعلۀ سوزان بود
115 لب هر در
116 به روی کوچه ها آهسته وا می شد
117 و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
118 سراپا واژۀ انسان رها می شد
119 هزاران سایۀ کمرنگ
120 در یک کوچه با هم آشنا می شد
121 طنین می شد صدا می شد
122 صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی
123 درون کورۀ آهنگری آتش فروزان بود
124 و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
125 غبار راه سال و ماه
126 نشسته در میان جنگل گیسوی مشکین فام
127 خطوط چین پیشانیش
128 نشان از کاروان رفته ایام
129 نهاده پای بر سندان
130 دژم پژمان
131 پریشان بود
132 ستمها بر تن و بر جان او رفته
133 دلش چون آهنی در کورۀ بیداد ها تفته
134 از آن رو کان سیه کردار
135 گجسته اژدهک پیر دژ رفتار
136 آن خونخوار
137 هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد
138 روان کاوه زاین اندوه می آزرد
139 اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
140 درون سینه اش دل ؟
141 نه
142 که خورشید محبت گرم می تابید
143 به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
144 هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
145 فروغ روشنی بخش امید و شوق
146 در چشمش نمایان بود
147 در آن میدان
148 کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز
149 فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
150 در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
151 نگاهی مهربان افکند
152 اگر چه بیمناک افکند
153 اگر چه بیمناک از جان یاران بود
154 همه یاران او بودند
155 همه یاران با ایمان او بودند
156 همه در انتظار لحظۀ فرمان او بودند
157 و کاوه
158 مرد آزاده
159 سکوت خویش را بشکست و این سان گفت:
160 « گذشته سالهای سال
161 که دلهامان تهی گشته است از آمال
162 اجاق آرزو ها کور
163 چراغ عمرمان بی نور
164 تن و جانمان اسیر بند
165 به رغم خویشتن تا چند
166 دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر
167 سر فرزند
168 مرا جز قارن این دلبند
169 نمانده دیگرم فرزند
170 اگر در جنگ با دشمن
171 روان او رود از تن
172 از آن به تا سر او طعمۀ ماران دوش
173 اژدهک دیوخو گردد
174 شما را تا به چند آخر
175 نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
176 شما را تا به کی باید
177 در این ظلمت سرا عمری به سربردن
178 بپا خیزید
179 کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید
180 کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
181 شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید
182 شما را این زمان باید
183 دلی آگاه
184 همه با همدگر همراه
185 نترسیدن ز جان خویش
186 روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
187 نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
188 شکستن شیشۀ نیرنگ
189 بریدن رشتۀ تزویر
190 دریدن پردۀ پندار
191 اگر مردانه روی آرید و بردارید
192 از روی زمین از دمشنان آثار
193 شود بی شک
194 تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد
195 تن از سستی رها سازید
196 روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
197 از آن ماست پیروزی»
198 درنگی کاوه کرد
199 آنگاه با لبخند
200 نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند
201 لبش را پرسشی بشکفت
202 به گرمی گفت با یاران:
203 «در اینجا هست آیا کس
204 که با ما نیست هم پیمان ؟»
205 گروهی عزمشان راسخ
206 که کنون جنگ باید کرد
207 به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد
208 و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد
209 گروهی گرچه اندک
210 در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود
211 و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود
212 زبانشان زهر می پاشید
213 زهر یاس و بدبینی
214 بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش
215 صدا سر داد
216 ای یاران قضای آسمان است این
217 همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور
218 چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه
219 گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر
220 و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر
221 نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر
222 به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد
223 نگیرد حلقه این بندگی از گوش
224 تا جان در بدن دارد
225 نمی دانی مگر کاو آرزومند است
226 زمین هفت کشور را
227 ز خون مردمان هفت کشور لعل گون سازد
228 روان در هفت کشور رود خون سازد
229 تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان
230 نه دردل آرزویی
231 نی هوای دیگری درسر
232 چه می گویی دگر اندیشه ات خام است
233 تو را اینک سزا لعن است و دشنام است
234 من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار
235 که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است
236 در این ماندن
237 اگر ننگ است اگر نام است
238 نمی پویم من این ره را
239 که آرامش
240 نه در رزم است
241 در بزم است و با جام است
242 سخنها کار خود می کرد
243 میان جمع موج افتاد
244 شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید
245 سپاه یاس در کار تسلط بود
246 بر امید
247 چه باید کرد ؟
248 گروهی گرم این نجوا
249 که کنون نیکتر مردن
250 از این سان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن
251 گروهی بر سر ایمان خود لرزان
252 که آری نیک می گوید
253 کنون این اژدها ی فتنه در خواب است
254 نشاید خوابش آشفتن
255 گروهی که به کیش آیند و با فیشی روند
256 آمادۀ رفتن
257 که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست
258 جبان خاموش شرمت باد
259 صدای گرم و گیرایش
260 شکست اندیشۀ تردید
261 کلامش دلپذیر افتاد
262 سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
263 نفس در تنگنای سینه ها واماند
264 که این آوای مردانه
265 ز نو بر آسمان برخاست
266 جبان خاموش شرمت باد
267 تو ای خو کرده با بیداد
268 سحر با خود پیام صبح می آرد
269 لبان یاوه گو بر بند
270 که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد
271 اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند
272 به قصد ما کمین سازند
273 من و تو ما اگر گردند
274 بنیادش براندازند
275 هراسی در دل ما نیست
276 ستمهایی که بر ما رفت
277 از این افزون نخواهد شد
278 دگر کی به شود کشور
279 اگر کنون نخواهد شد
280 اگر می ترسی از پیکار
281 اگر می ترسی از دیوان جان آزار
282 راه بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ
283 تو واین راه تنهایی
284 که آلوده است با هر ننگ
285 نوید ما
286 امید ماست
287 امید ماست
288 که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
289 اگر پیمان
290 گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد
291 برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد
292 دلیران را از این دیوان کجا پرواست
293 نگهدار دلیران وطن مزداست
294 میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد
295 بلی مزداست
296 نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست
297 نفاق افکن
298 ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
299 و در خیل سیاهیهای شب
300 از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد
301 و مردم باز با ایمان راسخ تر
302 ز جان و دل به هم پیوسته
303 با هم یار می گشتند
304 به جان آمادۀ پیکار می گشتند
305 کنار کورۀ آهنگری کاوه
306 به سرانگشت خود بستر اشک شوق
307 آنگه گفت
308 فری باد و همایون باد
309 شما را عزم جزم
310 ای مردم آزاد
311 به سوی مهر بازایید
312 و از آیینۀ دلها
313 غبار تیره تردید بزدایید
314 روانها پاک گردانید
315 و از جانها نفوذ اهرمن رانید
316 که می گوید
317 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟
318 قضای آسمانی نیست
319 اگر مردانه برخیزید
320 و با دیو ستم جانانه بستیزید
321 ستمگر خوار و بی مقدار
322 به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟
323 نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
324 دل و جانش در آن دم با اهورا بود
325 به سوی آسمان دستان فرا آورد
326 یاران هم چنین کردند
327 نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد
328 خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش
329 بر این عهد و براین میثاق
330 گواهم باش
331 در این تاریک پر خوف و خطر
332 خورشید راهم باش
333 خدای عهد و پیمان میترا دیر است اما زود
334 مگر سازیم بنیاد ستم نابود
335 به نیروی خرد از جای برخیزیم
336 و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
337 بستیزیم
338 که تا از بن
339 بنای اژدهکی را براندازیم
340 به دست دوستان از پیکر دشمن
341 سراندازیم
342 و طرحی نو دراندازیم
343 پس آنگه کاوه رویش را
344 به سوی کورۀ آهنگری گرداند
345 زمین با زانوانش آشنا شد
346 کاوه با نجوا
347 نیایش را دگر باره چنین برخواند
348 به دادار خردمندی
349 که بی مثل است و بی مانند
350 به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند
351 که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان
352 که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
353 جهانی را ز بند ظلم برهانیم
354 ز لوث اژدهک پیر
355 زمین را پاک گردانیم
356 سپس برخاست
357 به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت
358 نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
359 کنون یاران به پا خیزید
360 و بر پیمان بسته ارج بگزارید
361 عقاب آسا و بی پروا
362 به سوی خصم روی آرید
363 به سوی فتح و پیروزی
364 به سوی روز بهروزی
365 زمین و آسمان لرزید
366 و آن جمعیت انبوه
367 ز جا جنبید
368 چونان شیر خشم آگین
369 یه سان کورۀ آتشفشان از خشم
370 جوشان شد
371 چنان توفان بنیان کن خروشان شد
372 روانشان شاد
373 ز بند بندگی آزاد
374 به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد
375 غضبشان شیر
376 به مشت اندر فشرده قبضۀ شمشیر
377 و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر
378 و د ر بازویشان نیرو
379 و در چشمانشان آتش
380 همه بی تاب و بس سر کش
381 روان گشتند
382 به سوی فتح و آزادی
383 به سوی روز بهروزی
384 و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی
385 به روی سنگفرش کوچه سیل خشم
386 در قلب شب تاری
387 چو تندآب بهاری پیش می لغزید
388 و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد
389 بنای اژدهکی را
390 و می آورد
391 طربناکی و پاکی را
392 در آن شب از دل و ازجان
393 به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
394 ز دل راندند
395 نفاق و بندگی و خسته جانی را
396 و بنشاندند
397 صفا و صلح و عیش وشادمانی را
398 نوازش داد باد صبحدم بر قلۀ البرز
399 درفش کاویانی را
400 گل خورشید وا می شد
401 شعاع مهر از خاور
402 نوید صبحدم می داد
403 شب تیره سفر می کرد
404 جهان ازخواب بر می خاست
405 و خورشید جهان افروز
406 شکوهش می شکست آنگه
407 خموشی شبانگاه دژم رفتار
408 و می آراست
409 عروس صبح را زیبا
410 و می پیراست
411 جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار
412 زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
413 و برق شادمانیها
414 به هر بوم و بری رخشید
415 جهان آن روز می خندید
416 میان شعله های روشن خورشید
417 پیام فتح را با خود از آن ناورد
418 نسیم صبح می آورد
419 سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
420 می دیدم در آن رؤیا و بیداری
421 هنوز آرام
422 کنار بستر من مام
423 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
424 برایم داستان می گفت
425 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
426 سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام
427 دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
428 سیه فرجام
429 هنوز اما
430 مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
431 دریغا صبح هشیاری
432 دریغا روز بیداری
433 (اشعار حمید مصدق)