1
دگر روز آمد سواری بماد
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
4
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
6
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
7
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
8
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
9
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
10
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
11
هرا پاک شد افسرانرا بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
13
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
14
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
17
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
19
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
24
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
25
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند