شنیده‌ام چو سلیمان به تخت داد نشست از ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

شنیده‌ام چو سلیمان به تخت داد نشست

1
شنیده‌ام چو سلیمان به تخت داد نشست
خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
2
ز دور دید که گنجشک نر به جفت عزیز
ترانه‌خوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
3
من این رواق سلیمان توانم از منقار
ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
4
به خشم شد شه و گنجشک بی‌نوا چون یافت
که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
5
بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من
که پیش همسر خود لاف‌ها زدم بنهفت
6
چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود
برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
7
گرفته بود دل شهریار از آن گفتار
پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
8
شنیدن سخن راست خشم وی بزدود
گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت
عکس نوشته
شنیده‌ام چو سلیمان به تخت داد نشست از ادیب الممالک فراهانی