بیان الارشاد عطار نیشابوری

پناه من بحیّی کو نمیرد
بآهی عذر صد عصیان پذیرد
قدیم لم یزل معبود بیچون
پدید آرندهٔ این هفت گردون
برافرازندهٔ چرخ مدور
برافروزندهٔ خورشید انور
قدیم و قادر و گویا و بینا
سمیع و عالم و بی مثل و همتا
درود از حضرتش بر جان آن کس
که نامد در جهان مانند او کس
ملایک تا بشر جمله طفیلش
نبوده با کسی پیوند و میلش
مهین و برترین آفرینش
سر و چشم خرد را تاج و بینش
خرد دانا بنور روی او شد
معطر از نسیم کوی او شد
تمامت طول و عرض آفرینش
ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
امانت کلمهٔ توحید میدان
که از وی زنده می‌ماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جمله‌شان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
عجب مرغیست مرغ عشق جانا
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
نباید بود ازو غافل زمانی
اگر غافل شوی یابی زیانی
بصورت گرچه او بیگانهٔ تست
بمعنی در میان خانهٔ تست
چو خصم اندر میان خانه باشد
ازو غافل مگر دیوانه باشد
هزاران مکر و تلبیس آورد پیش
که گرداند ترا از صورت خویش
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم می‌نشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
از ایمانست اصل جمله ای یار
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر