رباعیات در دیوان اشعار اهلی شیرازی

ایخواجه که فهم نکته سنج است ترا
چند از پی زر دوی چه رنج است ترا
چون از زر و مال غیر روزی نخوری
انگار که صد هزار گنج است ترا
از کسب کمال اگر ملال است ترا
کسبی که کنی کمال حال است ترا
آموختن کمال کسبی که تراست
دریاب که آن کسب کمال است ترا
ای همچو گهر در صدف سینه ما
هر گوهر راز تست گنجینه ما
حقا که غرض ز هستی ما نبود
جز جلوه حسن تو در آیینه ما
یارب سگ کوی مقبلی ساز مرا
آیینه ز عشق منجلی ساز مرا
اقبال جهان مرا جوی نیست قبول
مقبول محمد و علی ساز مرا
یارب نظر لطف بسویم بگشا
وز دست دعا دری بروی بگشا
یا موی تنم با گره دل خوشدار
یا این گره از تن چو مویم بگشا
گر درد دل از غم حبیب است مرا
غم نیست که هم غمش طبیب است مرا
از فخر جهانیان مرا عار بود
گر فقر محمدی نصیب است مرا
گر نیست کلید بخت در پنجه ما
وان گل نشود بپرسشی رنجه ما
خوش باش که آخر از پس پرده غیب
صبحی بدمد که بشکفد غنچه ما
زان روز که آب و گل سرشتند مرا
در دل همه تخم مهر کشتند مرا
سرگشته از مهم که خورشید و خان
یکروز بحال خود نهشتند مرا
تا زلف تو کرد در غم آغشته مرا
گم شد ز جفای چرخ سر رشته مرا
باری چو رهم بگلشن وصل تو نیست
در وادی غم مدار سرگشته مرا
تا بلبل خویش یار گفتست مرا
با سنگدلان گفت و شنفتست مرا
هر شام به داغ تازه‌ای می‌سوزم
هر روز ز نو گلی شکفت است مرا