رباعیات در دیوان اشعار ابوالحسن فراهانی

ای خضر بیابان کلام حکما
ممتاز ز اهل فضل چو گل زگیا
امروز شفای شیخ محتاج نیست
زان گونه که بیمار پریشان به شفا
زلف و رخ یار مبتلا داشت مرا
هر یک مفتون خویش پنداشت مرا
آخر زلفش دراز دستی فرمود
وز سایه به آفتاب بگذاشت مرا
جانا از رشک می سپارم جان را
درمان این است درد بی درمان را
دانی زچه در عشق تو خون شد جگرم
بسیار فشردم به جگر دندان را
با دیده بی خون که نه بینم آن را
گر رسم بود بدی جگر خواران را
نبود عجبی رسم قدیم است که خلق
دشمن دارند ابر بی باران را
چشم تو که با جهان عتاب است او را
پیوسته ز خواب خوش نقاب است او را
ریزد بسیار خون مردم به ستم
بسیاری خون باعث خواب است او را
ای مردم چشمم چه و بال است تو را
عکس همه مردمی چه حال است تو را
خوابی که هلال است حرام است به تو
خونی که حرام است حلال است تو را
از عمر من آن چه کاهد ای حور نسب
بر عمر تو افزاید و این نیست عجب
ایام من و تو چون شب و روز بود
بر روز فزاید آن چه کاهد از شب
دور از رخت ای سرو قد شکر لب
صبحم همه شام بود و روزم همه شب
چون روز نبود مدت عمر مرا
از روز فراق اگر ننالم چه عجب
از آتش چهره چون برانداخت نقاب
شد آب دل سوخته بر تب و تاب
از معجز حسن اوست ورنه هرگز
آتش نشنیدیم که مسکن کند آب
این باران ست و برق ظاهر ز سحاب
یا اشک من و آه من سینه کباب
با آن که قرار همنشینی دارند
از معدلت شاه صفی آتش و آب