1 عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد زهری که رسد همچو شکر باید خورد
2 هر چند ترا بر جگر آبی نبود دریا دریا خون جگر باید خورد
1 گر بر در دیر مینشانی ما را گر در ره کعبه میدوانی ما را
2 اینها همگی لازمهٔ هستی ماست خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را
1 مستغرق نیل معصیت جامهٔ ما مجموعهٔ فعل زشت هنگامهٔ ما
2 گویند که روز حشر شب مینشود آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما
1 تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را وز خست خود خاک شوم هر کس را
2 کارم به دعا چو برنمیآید راست دادم سه طلاق این فلک اطلس را
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما